سفارش تبلیغ
صبا ویژن

84/8/2
1:31 عصر

ما دیگر بزرگ شده ایم!!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، حرف دل، جامعه

  علی جان؛ ای حماسه تکرارناپذیر هستی، ای روح بلند دست نایافتنی؛

  می گویند رمضان ماه توست. مگر نه این است؟ می خواهم در این ماه کمی با تو درددل کنم. چه چاره جز این است؟

  میخواهم از غم بزرگ شدن بنالم. می خواهم از دور شدن کودکی شکوه کنم. می پرسی چرا؟ آخر از این بزرگ شدن دلم گرفته است. از همین بزرگ شدن است که شاکی هستم.

  بچه که بودیم، آسمان را خوب تماشا می کردیم. خیره می شدیم به آسمان و ستاره می شمردیم. همه این مهتابیهای چشمک زن مال ما بود. تازه زمین را هم به اندازه آسمان دوست داشتیم. این خاک برایمان حرمت داشت. زمین را نگاه می کردیم که مبادا تکه نانی زیر پایمان برود. نان را برمی داشتیم، می بوسیدیم و به کناری می نهادیم. از لا به لای نقشهای قالی که می گذشتیم، مواظب بودیم که گلها زیر پایمان له نشوند و ترنجهای رنگارنگ دردشان نگیرد.

اصلاً بچه که بودیم همه جا پر از گل بود. حتی پیراهن و چادر نماز مادرم گلدار بود. گلهای بقچه لباسی که مادرم برایم درست کرده بود خیلی قشنگ بود. دوران بچگی خیلی لطیف بود. عین نم نم باران بهار.

  اما دیگر بزرگ شده ایم. خیلی بزرگ. آنقدر بزرگ شده ایم که همه خاطرات کودکی را ریز می بینیم. حتی دیگر فرصت نداریم به آنروزها فکر کنیم. آنقدر مشغول شده ایم که له شدن گلها را اصلاً نمی بینیم. حتی وقت نداریم گاهی به آسمان نگاه کنیم چه رسد به ستاره دیدن و ستاره شمردن. حوصله مان آنقدر کوچک شده که خودمان را هم تاب نمی آوریم.

  دیگر کسی از ما دلش برای گنبد فیروزه ای گوهرشاد تنگ نمی شود. دیگر گاهی صدای اذان را هم درست نمی شنویم. امروز آنقدر قد کشیده ایم که به جای راه شیری به ترافیک نگاه می کنیم و به جای ماه به نئونهای تبلیغاتی!

این روزها زندگی مان را توی نوبتها گذاشته ایم. مادربزرگ و پدربزرگ خیلی برایمان دور شده اند. نشانی خیلی از کسانی را که دوستشان داریم بلد نیستیم. بازارهایمان شلوغند و مسجدهایمان خالی. گوشها و زبانمان پر است از « منم، منم ». اگر جایی خالی برای نشستن در اتوبوس پیدا کنیم، روز خوبی داشته ایم. همسایه هایمان را نمی شناسیم فقط گاه به گاه صدای پایشان را که از پله ها بالا و پایین می روند می شنویم.

  در دنیای امروز ما صوت قرآن و مناجات از مد افتاده و انواع صداهای ناهنجار و عربده های مستانه توی بورس است. عشق متاع نایاب دنیای ماست و حیا و پاکدامنی افتخاری نیست. می بینی که روسری های عقب رفته و پاچه های کوتاه شده مایه پزدادن و فخر و مباهات شده است.

  در دنیای ما آدم بزرگها نقش نقش کاشی ها و لوز لوز قالی ها انگار خواب دوری بوده است. کبوترها دیگر مناره و بادگیر برای نشستن نمی یابند. دیگر دیش ماهواره است که روی همه بامها سرک می کشد. نخودچی کشمش خیلی بی کلاس است. برای های کلاس شدن باید قرص اکستازی به هم تعارف کنیم.

  علی جان؛ راستی چرا ما بزرگ شدیم؟ چرا هی کودکی و یادگارهایش را از ما میگیرند؟ سر ما کلاه گذاشته اند. نه؟! به ما گفتند کودکی عقب ماندگی است و بزرگی تمدن . هر کسی را که می خواست پاک و سبز و کودک بماند هو کردند و برای دنیای آدم بزرگها که نه آسمان داشت و نه گل، کف زدند. ما هم باورمان شد که هر طور شده باید بزرگ شویم تا سری توی سرها درآوریم. هی بزرگ شدیم. هی بزرگ شدیم. آمدیم و آمدیم و حالا به اینجا رسیده ایم. آنها بدجوری گولمان زدند. از این تمدن به کجا باید شکایت کنیم؟

  علی جان؛ در دنیای آدم بزرگها دیگر کسی به فکر یتیمان نیست. دیگر کسی کیسه نان بر دوش در کوچه های تاریک شهر آنان را در نمی یابد. در دنیای بزرگترها دیگر از جشن و هدیه و بادبادک برای کوچکترها خبری نیست. این روزها هدیه هایی به گرانی بمب بر سر کودکان می ریزند. از افغانستان گرفته تا عراق و سودان؛ و دنیا پر است از طفلهایی که مرگ و زندگی شان را در هیئت جل و پلاس در میان خیابانهای لوکس شهرهایمان به دوش می کشند.

  علی جان؛ امروز دیگر از قهرمانی های تو در خیبر و احد حرفی به میان نیست. هری پاتر و ارباب حلقه ها رکورد می شکنند.

  علی جان؛ تو عدالت را در میان حیوانات هم جاری می طلبیدی اما امروز عدالت بازیچه شده است. اسباب بازی آدم بزرگهاست. جانیان و خون آشامان بشریت در دامان ابرقدرتها پناه می یابند و بیچارگان و فروافتادگان لگدکوب می شوند. زر و زور و تزویر حسابی با هم پیوند خورده اند.

  علی جان؛ ای مظهر غیرت خداوندی؛ یادت می آید وقتی شنیدی که خلخال از پای آن زن یهودی به ستم به درآورده اند مرگ را مردانه دانستی و فرمودی اگر مردی از این غم بمیرد سزاست و اینرا پیشترها حتی در رحلت رسول خدا و شهادت فاطمه نگفته بودی. تو که در احقاق حقوق مردمان چنین به فغان آمدی اگر امروز در دنیای آدم بزرگها بودی چه می کردی؟ اگر آنروز از آن زن جز تکه فلزی نبرده بودند، اما امروز بشنو که در دنیای ما بزرگها، دختران ایرانی در فجیره امارات به حراج می روند. عفت و عصمت است که به فروش گذاشته می شود.

  علی جان؛ در حکومت تو یک والی بر سر سفره اعیان نشست و آنگونه عتاب شد، اما در دنیای ما بزرگها چه کمند والیانی که سفره فقرا را قابل نشستن بدانند.(البته در باورشان نه در برابر دوربینهای ثبت کننده ژستهای تبلیغاتی)

  علی جان؛ امروز که دست قیرآلود شبهای ظلمانی همه حریرهای زیبا و سپید کودکی را از هم می درد، ما همه صم بکم عمی گشته ایم. فریادهای هل من ناصر ینصرنی را هرگز نمی شنویم و اگر هم بشنویم واکنشمان یا سکوتی سیاه است و یا طفره و جیغهای سبز و بنفش.

  علی جان؛ تو بیست و پنج سال خار در چشم و استخوان در گلو جرعه جرعه جام صبر می نوشیدی تا مبادا خدشه ای بر وحدت امت مسلمان وارد آید و نه تنها مسلمانان که در فرمانت به مالک همه بشریت را برادر هم دانسته ای چه در دین و چه در آفرینش که نباید بر آنها تیغ کشید. اما در دنیای آدم بزرگها ما را وادار می کنند که به خود هم رحم نکنیم چه رسد به غیر.

  علی جان؛ ما قرنهاست که کارمان تکرار داستان حیله دارودسته معاویه در بر سر نیزه کردن قرآنهاست. اما کم کم که بزرگ شدیم خودمان هم به همان حیله معتاد گشتیم. حالا دیگر ضد دینی ترین سخنها را با لعاب دبن به خورد خودمان و دیگران می دهیم!

  علی جان؛ ما را گول زدند. به ما گفتند برای بزرگ شدن باید از کوچه های کوفه بی وفایی بگذریم. گذشتیم. غافل از اینکه همواره این کوچه ها گذرگاه محتوم مسافرانی است که سرانجام به نهروان انکار می رسند و به اشارت شیطان، در برابر هر آنچه رنگ خدایی دارد، تیغ لجاج می کشند.

  علی جان؛ دردنامه دنیای آدم بزرگها تمامی ندارد. آخر دردها که یکی دوتا نیست. اما چه کنم که دلم گرفته است. دوست دارم باز هم صدای اذان را از گلوی نیمه خشک پدربزرگم که کیسه های پشم را جابجا می کرد بشنوم. دوست دارم مهتاب را لای شاخه های سپیدارهای سر به فلک کشیده عنبران تماشا کنم. دوست دارم برای دیدن گلها مرخصی استعلاجی بگیرم. دلم برای کودکی، برای تماشای آسمان پر ستاره، حوض فیروزه ای حیاط، ماهیهای گل مگلی، گلهای چادر نماز مادرم، ... تنگ شده است. دلم برای پاکی، عدالت، انسانیت، صداقت، نوع دوستی، ... تنگ شده است. دلم برای کودکی تنگ شده است. کاش هرگز بزرگ نمی شدیم.!!

  راستی علی جان؛ آن کسی که در غزلهایش خدا را قافیه می گیرد، کی از کرانهای ناپیدای آبی ظهور می کند تا لخته های خون را از مناره های زخمی نجف پاک کند؟ آیا او برمان می گرداند به دنیای پاک کودکی؟